ادم هی با خودش میگه خب که چی؟ تویی که الان جوونی و هی روزبهروز داری بیانگیزهتر میشی، تویی که قرار بوده الان شکلِ ارزوهات باشی ولی نیستی، تویی که اشرف مخلوقاتی و هی روزبهروز زوال خودتو میبینی و نمیتونی کاری کنی، همین تویی که انگار بیشتر مجبوری به زندگیکردن تا اینکه از روی شوق باشه.
ولی ادم یادش میفته به صبحایی که پا شده و دیده چقد دنیا قشنگه، دیده میتونه هرکار دلش بخوادو بکنه و بجنگه و بجنگه و بجنگه واسه رویاهاش، دیده عشقی رو که توو چشمای مامانش بوده، توو نگاهای باباش بوده، توو دستای خواهرش بوده و توو حرفای داداشش.
ما خیلی چیزا دیدیم که بهمون ثابت میکنه ما خودِ زندگیایم، بدون هیچ کم یا زیادی. ولی اینکه یادمون میره و هی با خودمون میگیم خب که چی هم جای سواله هم جای تاسف بخصوص که اگه دفعات تکرار این سوال زیاد شه، هرشب یا هرروز شه، هربار که دلت گرفت شه، هربار که بغض کردی، هربار که چشمت خیس شد و هربار که نتونستی عمیقا بخندی.
+ اگه خوبین خوب بمونین، ولی باور نکنین کسی رو انقد که یهروزی اگه باورتونو خراب کرد دنیاتون خراب شه.
++ بهم گفتی که این دلتنگیا از روی احساسه نه تقدیری که این دوری رقم زد.
بهت گفتم نمیبینی تمومِ زندگیمونو همین دوری بهم زد.
من بهونهای ندارم اگه توعم نباشی بخوام دووم بیارم...
ولی ,تویی ,هربار ,اگه ,توو ,شه، ,هربار که ,تویی که ,و بجنگه ,بوده، توو ,و هی
درباره این سایت